loading...
به سوی هستی
milad بازدید : 172 دوشنبه 09 آبان 1390 نظرات (0)

1 – اگر یک خانم مشغول رانندگی باشد و ناگهان متوجه شود که ترمز خودرو اش بریده و نمی گیرد چکار می کند؟

الف ) قبل از اینکه هیچ حادثه ای روی دهد او پشت فرمان سکته کرده و راهی دیار باقی می شود.

ب ) سعی می کند یک ایستگاه اتوبوس پیدا کند و با زدن خودرو اش به مردم داخل ایستگاه آن را نگه دارد.

ج ) در همان حال با همسرش تماس می گیرد و از او کمک می خواهد.

د ) سفره ابولفضل نذر می کند که زنده بماند.

2 – هنگامی که یک خانم راهنمای سمت چپ خودرواش را می زند ، این به چه معناست؟!

الف ) یعنی می خواهد به سمت راست برود.

ب ) یعنی می خواهد شیشه سمت چپ خودرواش را پایین بیاورد.

ج ) یعنی می خواهد پشت فرمان موبایلش را درآورده و با همسرش تماس بگیرد.

د ) یعنی می خواسته برف پاک کن را بزند.

milad بازدید : 129 دوشنبه 09 آبان 1390 نظرات (0)
  می دونستی این مریض خودشو یک میلیون دلار بیمه عمر کرده؟ الان زنش تلفن زد و گفت.

-          چی ؟ منظورت چیه که اینو واسه عمل نیاورده بودن؟!

-          کاش عینکم رو توی خونه جا نذاشته بودم.

-          این مریض بیچاره اگه اشتباه نکنم زن و بچه داره! نه؟

-          پرستار! نگاه کن ببین این آقا برای اهدای عضو ثبت نام کرده بود یا نه؟

-          خدای من! منظورت چیه که ازش برای قبول مسئولیت مرگ امضا نگرفتین!

-          نگران نباشین ، فکر میکنم این تیغ به اندازه کافی تیز باشه!

-          چیه؟ چرا اینجوری نگاه میکنین؟! تاحالا ندیدین یه دانشجو اینجا جراحی کنه؟

-          الو! سلام عزیزم! چی؟ منظورت چیه که طلاق میخوای؟

-          من که نمیدونم این چه عضویه! ولی به هر حال زود بذارش وسط بسته یخ!

-          عجله کنین من نمیخوام این قسمت سریال رو از دست بدم.

-          پس بچه کو؟! مگه مریض رو برای سزارین نیاورده بودن؟! اینجا اتاق شماره چنده؟

-          هی پرستار! یه ست جراحی دیگه روی اون یکی میز بازکن. اون مریض هنوز داره تکون میخوره.

milad بازدید : 187 یکشنبه 08 آبان 1390 نظرات (0)

روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت.

کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام»

رییس پرسید: «بابا خونس؟»

صدای کوچک نجواکنان گفت: «بله»

ـ می تونم با او صحبت کنم؟

کودکی خیلی آهسته گفت: «نه»

رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: «مامانت اونجاس؟»

ـ بله

ـ می تونم با او صحبت کنم؟

دوباره صدای کوچک گفت: «نه»

milad بازدید : 178 یکشنبه 08 آبان 1390 نظرات (0)

روزی ، یک پدر روستایی با پسر پانزده اش وارد یک مرکز تجاری می شوند. پسر متوّجه دو دیوار براق نقره‌ای رنگ می شود که به شکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره به هم چسبیدند، از پدر می پرسد: این چیست ؟

پدر که تا به حال در عمرش آسانسور ندیده می گوید:

پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیده ام، و نمی دانم .

در همین موقع آن ها زنی بسیار چاق را می بینند  که با صندلی چرخدارش به آن دیوار نقره‌ای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد، و دیوار براق از هم جدا شد ، و آن زن خود را به زحمت وارد اتاقکی کرد. دیوار بسته شد.  پدر و پسر ، هر دو چشمشان به شماره هایی بر بالای آسانسور افتاد که از یک شروع و بتدریج تا سی‌ رفت. هر دو خیلی‌ متعجب تماشا می کردند که ناگهان ، دیدند شماره‌ها به طور معکوس و به سرعت کم شدند تا رسید به یک، در این وقت دیوار نقره‌ای باز شد، و آن ها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله ای از آن اتاقک خارج شد.

پدر در حالی که نمی توانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت :  پسرم ، زود برو مادرت را بیار اینجا !!

milad بازدید : 156 یکشنبه 08 آبان 1390 نظرات (0)

فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت.

هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید.

وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند.

هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست.

و اما خبر بد

این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود.

هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه...

.....................

 حالا من کى مى تونم برم خونه‌مون ؟

تعداد صفحات : 7

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 73
  • کل نظرات : 20
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 5
  • آی پی امروز : 25
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 73
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 78
  • بازدید ماه : 140
  • بازدید سال : 260
  • بازدید کلی : 33,565
  • کدهای اختصاصی

    كدهای جاوا وبلاگ

    قالب وبلاگ

    onLoad and onUnload Example